«بانوی قصه»



یکی دو سال میشود که در فکر وب نویسی ام منتها دلایل زیادی سبب شد که داشتن وبلاگ و این صحبت ها موکول شود به امروز و اکنون.

به هر جهت خوشحال هستم از بودن در اینجا :)

فقط‌ آمدم که بگویم سلام :)

عجالتا این سلام و کوتاه نوشت را از من تقبل کنید تا متن ها و قصه های بیشتر و طولانی.


۱-به یه بک پک تراول دور دنیا با یه گروه دوستداشتنی و خفن برم.

۲-در مورد دین زرتشت و ایران باستان یه عالمه اطلاعات کسب کنم.

۳-خونه ی مستقل خودمو داشته باشم.

۴-یه دبیرستان بزرگ برای بچه های بی بضاعت بسازم و همه ی هزینه های تحصیلی شونو خودم تقبل کنم.

۵-رمان کوتاهی که دارم روش کار میکنم رو چاپ کنم.

۶-یه موتور سنگین خفن داشته باشم‌.

۷-رتبه ی کنکورم تک رقمی بشه :)

۸-سین» رو پیدا کنم.

۹-تو شیراز یه عمارت بزرگ با سبک کاملا ایرانی واسه خونواده بسازم که همه مون بعد از این همه سال غربت با هم زندگی کنیم.

۱۰-در آخرم یوگا، هارمونیکا، معرق، و زبان فرانسوی رو در حد حرفه ای یاد بگیرم.

 

پ.ن : ممنونم از دعوت ح جیمی عزیز

پ.ن ۲ : همه ی شما به ادامه ی این چالش دعوتید :)

پ.ن ۳ : دریا همیشه نق میزند برای بلندپروازی ها و رویا های غیر معقولم.چه کنم که نه میخواهم و نه میتوانم جلوی بزرگ آرزو کردنم را بگیرم.


گوشی ام چند باری زنگ می خورد جواب که می دهم صدای هیجان زده دریا توی گوشم می پیچد:یلدااااا غلط اضافه کردم!!»

به غلط های اضافه اش عادت کرده ام هر چه نباشد کمال منِ همنشین در او اثر کرده است.هر دوی ما کله ی مان بوی قرمه سبزی می دهد.جوابی که نمیگیرد ادامه می دهد:دوباره هم قراره تکرارش بکنم»

گوشی را با کتف چپم میگیرم.چای را توی فنجان بلوری میریزم و با بیخیالی میپرسم:دوباره چیکار کردی؟»

انتظار دارم که بگوید که یا دوباره ش دعوا کرده یا با فلان پسر توی اینستاگرام حرف زده یا دوباره رژیم غذایی اش را شکانده.

تقریبا جیغ می زد:دیشب از ساعت دو تا چهار و نیم خونه رو پیچوندم.»

قوری را میگذارم روی کتری.فنجان بلور را ول میکنم روی اپن و تقریبا فریاد میزنم:چه غلطی کردی؟!!»

انتظار فریاد را ندارد،لحنش دلخور میشود:یلدا؟!»

عصبانی تر میشوم:یلدا و کوفت،،یلدا و مرض،،اصلا از مغزت استفاده میکنی دریا؟!»

خوب مرا می شناسد آنقدر خوب که بداند حالا زمان ساکت بودن است.

بابا رضا هی می آید توی آشپزخانه و هی میرود توی حیاط.آه خسته ای میکشم:من از دست تو چیکار کنم دریا؟!»

نگاه بابا رضا می آید سمت من که مستأصل توی آشپزخانه قدم رو میروم.میفهمم که زیادی صدایم بلند شده است.

مادربزرگ درونم بیدار میشود و شروع می کند به غر زدن و نصیحت کردن.

جایی میان حرف ها دریا میگوید:خب دلم آزادی می خواست و یه ذره هم  هیجان.»

به فغان می آیم:دریاااا این اسمش آزادی نیست حماقته.»

سعی میکند دلجویی کند:آره حماقته،،حق با توئه.»

دریا زر نزن من که میدونم دوباره امشبم قراره بری!»

خنده سر میدهد:از کجا فهمیدی؟؟»

نتوانستم بگویم که تو نسخه ی دیگر منی.

با طمأنینه میگوید:تو که میدونی من کار خودمو میکنم، پس چرا بیخودی جوش میزنی و تقلا میکنی؟!»

از این حقیقت مسخره حرصم در می آید.

مادربزرگ درونم دلایل قانع کننده ای برای احمقانه بودن کار دریا می آورد که روی زبانم نمی آید.دلخور می گویم:اصلا هر غلطی میخوای بکن!بعدش نیای دوباره بگی یلدا مثه مامان بزرگاس.»

و مادر بزرگ درونم لب بر می چیند.

بغض میکنم:کاری نداری؟»

چرا صدات شبیه بچه دماغو ها شده؟!»

بغضم می ترکد:آخه اگه بلایی به سرت بیاد من چیکار کنم؟!»

بازمش کلافه بیرون میدهد:چه بلایی آخه؟»

بغضم را قورت میدهم.قرص های مادربزرگ درونم را به خوردش میدهم و میفرستمش تا استراحت کند.نفس عمیقی میکشم و رو به دریا میگویم:هیچی.برو،، فقط خیلی بیشتر از خیلی مراقب خودت باش.»

زمزمه میکند:هستم.»

و من هیچوقت به دریا نمی گویم هرچند احمقانه اما دارد آرزوی مرا زندگی میکند‌.

تلفن که تمام میشود میروم دم خانه ی مادربزرگ درونم.کلون را به در چوبی میکوبم.با بغض نگاهم میکند:به تو هم میگن رفیق؟!»

بعد هم سرش را میگذارد روی سینه ام و های های گریه سر میدهد.و من هنوز در این فکرم که به من هم میگویند رفیق؟!

پ.ن : القصه این است حکایت این شب بیداری که احتمالا تا برگشتن دریا به خانه اش طول بکشد.چرا که یک دسته رخت شوی بیکار دارند دل و روده ام را چنگ میزنند.

پ.ن ۲ : پست شاید موقت باشد.

پ.ن ۳ : خوشحال میشوم که اگر دوست دارید در مورد مادر بزرگ/پدربزرگ های درونتان بنویسید‌‌.خدا را چه دیدی شاید شد یک چالش همه گیر. :)

خودم علی الحساب دعوت میکنم از ح جیمی» عزیزم،،جناب فتل» و بانو نسرین»‌.ممنون میشوم اگر دعوتم را بپذیرند :)


در این روز هایی که از این به اصطلاحقرنطینه» گذشت پر حوصلگی و صبوری عجیبی را در خودم پیدا کردم.

مثلا همین دیروز فهمیدم که میتوانم ساعت ها به قل قل قلیان گلپری گوش بسپارم و تمام بینی ام را پر کنم از بوی تنباکوی برازجانی،،بی آنکه

حوصله ام سر برود.

یا مثلا شب هایی که قطره های باران میخورند به روی باهار نارنج های درخت نارنج ته حیاط،،میتوانم پیشانی ام را بچسبانم روی پنجره ی سرد اتاق خاله ملی و آنقدر نگه دارم که سینوس هایم منجمد شوند و باز هم حوصله ام سر نرود.

میتوانم ساعت ها به غرغر های بابا رضا درمورد روغن غذایم گوش بدهم و توی دلم برای‌ گلپری دل بسوزانم و اصلا هم از انتقاد های مکرر و تند و تیزش در مورد غذایم ناراحت نشوم.

میتوانم برای بار هزارم کتاب هایزویا پیرازد» را واژه به واژه بخوانم از تکراری بودنشان خسته نشوم.

این روز ها حوصله ام عجیب شده است و صبرم زیاد.هیچکدامشان سر نمیروند!

و سر زدن این صبوری و پر حوصلگی بعید است از منِ ِعجول احساساتی.

پ.ن : هنوز مانده است تا چم و خم وبلاگ نویسی دستم بیاید . این دستخط شوریده و سواد خفیف را به بزرگواری خودتان ببخشید :)


همه با یک بالش و پتو ولو شده اند توی اتاق و گوشه ی پذیرایی و خلاصه هر جا که بشود یک چُرت شیرین عصرانه زد.

صدای بازی کردن پسر های همسایه از توی کوچه می آید که به یقین آن بازی گل کوچیک» است. برای خودشان آهنگ گذاشته اند و سخت درگیر بازی اند.

همین دیروز که داشتم تلفنی با دریا حرف میزدم، گفتم :فقط کرونا و قرنطینه میتونه بچه های همسایه های گلپری رو تو خونه نگه داره، از وقتی اومدیم اینجا اصلا تو کوچه پیدا شون نشده.»

انگار این جمله مثل آتشی بود که به پر سیمرغ زدم، چون؛ ۲۴ ساعت نشد که دوباره سر و کله ی شان توی کوچه پیدا شد.

دارم گروه تلگرام مدرسه را بالا و پایین می کنم که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا می شود. از سلام و احوال پرسی های دو معلم تا تاریخ امتحان و مطالب ادبیات و فیلم های ریاضی.

معاون اعلام کرده که هر معلم در ساعت کلاسی قبل اش باید بیاید و درس بدهد و امتحان بگیرد و نمره ی مستمر رد کند. همه دانش آموزان هم باید آنلاین بوده و حضور خود را اعلام کنند.

واقعا نمیدانم که این معاون عزیز و زحمتکش چه طور به این نتیجه ی خطیر رسیده که من ساعت ۸ صبح از خواب شیرین دل کنده و حاضری اعلام میکنم که با تأکید فرموده عدم آنلاین بودن هر دانش آموز غیبت قلمداد شده و هر سه غیبت یک نمره ی منفی در بر دارد.

من لیست امتحانی را توی دفترچه مینویسم و پسر ها از توی کوچه میخوانند :

به عشقِ عشق تو زنده ام و

عشق تو واسه م همه چیزمو نبودنت واسه م مرگه

من به جز عشق تو عشقی رو عشق نمیدونم و

فقط معنی عشقو تو چشم تو میخونم و 

زندگی بی تو هرگز.»

اصغر شوت هات جدیداً بهتر شده ها.»

راس میگی؟دمت گرم‌.»

امیر پارسا آهنگ قشنگیه نه؟؟»

اوهوممم.»

این بار به جای غر زدن به تک تک مکالمات شان گوش میدهم. میدانم که این یکی دو روز هم بگذرد به جای لهجه ی شیرازی لهجه ی یزدی گوش هایم را پر می کند. هرچند شیرین اما لهجه ی مادری چیز دیگری ست. 

دوباره با هم صدا سر میدهند :به عشقِ عشق تو زنده ام.»


وارد خانه که شدم توده ی ای از هوای گرم به صورتم خورد.خانه تاریک بود و بوی ماندگی میداد.

بعد از روشن کردن چراغ ها اولین کاری که کردم باز کردن پنجره ها بود.

کار انتقال وسایل از ماشین به خانه که انجام شد، رفتم سراغ هوشنگ*. دستی به سر و گوشش کشیدم و بوسه ای چسباندم روی کله اش.

قید مسواک و شستن صورت را زدم و بعد گفتن جمله ی :شب همگی بخیر» راهی اتاقم شدم.

اتاق بوی خاک میداد و تنهایی. گشاد ترین لباسم را پوشیدم، ولو شدم روی تخت و به این فکر کردم که از فردا دیگر نه صدای لخ لخ دمپایی های بابا رضا توی گوشم میپیچد و نه صدای قل قل قلیان گلپری و نه حتی صدای زمزمه های خاله که :دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.»

تیک تاک ساعت رو میزی از همیشه بلند تر بود. بلند شدم و باتری ساعت را در آوردم.

دستم رفت سمت موبایل و صدای گلپری را پلی کردم. داشت دعا میخواند که یواشکی صدا را ضبط کردم. : . یا اللهُ یا اللهُ یا اللهْ، الامانْ الامانْ الامانْ مِن الطاعون والوبا . »

شقیقه هایم تیر میکشند و کف دست هایم عرق میکنند. گلپری دعایش که تمام شد گفت : دورت بگردم عزیزم. وای که اگه اینجا بودین خودم قربونت میرفتم. » 

اشک توی چشم هایم جوشید.

صدای اعتراضم بلند شد که خدا نکند و سایه ات صد و بیست سال بالای سرم باشد و دورت سرت بگردم و از همین قربان صدقه های بین مادربزرگ و نوه.

صدای خودم توی گوشم پیچید : دوستت دارم گلپری.»

زمزمه کردم : دوستت دارم گلپری»

قطره ای اشک بالشم را خیس کرد و بغضی که از سر شب داشتم سر باز کرد. درد از وسط سرم شروع میشد و تا چشم چپم ادامه داشت. این سر درد های میگرنی لعتنی تمامی نداشتند.

صدا را قطع کردم و موبایلرا گذاشتم روی میز. زمزمه کردم :

دلتنگم و با هیچکس هم میل سخن نیست

  کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست. »

نمی دانم چند هزار بار و با چند قطره ی اشک این بیت را تکرار کردم تا خوابیدم.

درست لحظه قبل از خوابیدن صدای خاله توی گوشم زنگ زد : دنیا وفا ندارد ای نو  هر دو دیده. »

 

 

* : هوشنگ اسم یکی از گلدونای عزیزمه که خودمم نمیدونم چرا اسمشو این گذاشتم :)

پ.ن : خلاصه که شب مزخرفیو به سحر رسوندم. 


از اونجایی که آدرس وبلاگم دست یه سری از دوستام توی دنیای واقعی افتاده، قصد دارم که به یه وبلاگ دیگه اسباب کشی کنم.

احتمالا توی وبلاگ جدیدم خیلی چیزا فرق بکنه و قطعا این سبک نوشتاری ادیبانه و فاضلانه رو خیلی کمترخواهیم داشت  :)

در واقع میخوام وبلاگم رو با کمترین فیلتر داشته باشم. 

خب اینم سرنوشت وبلاگ بانوی قصه بود که هنوز شروع نشده تموم شد.

(از این زاویه که نگاه میکنم میبینم که چه اسمی هم گذاشته بودما)

امیدوارم که هر چی زود تر با وبلاگ جدیدم برگردم.

خوب و مانا و شاداب باشید


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها